یک سال و پانزده روز

سلام
راستش روز اولی که این وبلاگ رو درست کردم دقیقا نمیدونستم چی میخوام توش بنویسم.
فقط دوس داشتم یه وبلاگ با اسم تو و اسم رمزمون داشته باشم.
نشد اسمشو بذارم ساتیش ، یه جورایی بلاگفا هم با ما نساخت....
مثل همه چیزا و کسایی که تو این یک سال با من نساختن...
دارم مازیار فلاحی گوش میدم ، تو رو دوس دارم....
یادش بخیر
یا آخرین وداع خودمون افتادم...
اگه بشه گفت وداع....
وداعی که واسه تو همش اشک بود و واسه من ناراحتی...
تو این یک سال به تک تک حرفات رسیدم...
راست میگفتی...
امشب از اون شباس که دلم بدجوری گرفته...
میخوام تا وقتی که به اینترنت دسترسی داشتم و تونستم بنویسم در دو دل کنم باهات...
ای کاش هنوز این دلخوشی رو داشتم که مثل اون یکی انتهاترین انتها میای سر میزنی...
ای کاش هنوز نظرات س.ا.ت.ی.ش میبود که
مثل اون موقع تا به اینترنت میرسیدم میرفتم نظراتمو چک میکردم
که ببینم شاید ، ای کاش ، خدا کنه تو نظر گذاشته باشی.
تا حداقل مثل اون زمان به بودنت حتی دور دل خوش میبودم ،
نه مثل الان که انگار در انتهاترین انتها که خودم ساختم و خواستم گم شدم.
یادته میگفتی چرا انتهاترین انتها؟؟؟؟
گفتم چون من انتهاترین انتها این دنیا ام....
یادته چه جوابی دادی؟؟؟؟؟
گفتی نه تا وقتی که منو داری و من هستم....
حالا چی؟؟؟؟؟
میدونم دارم تقاص تمام بدیهایی رو که در حقت کردم رو پس میدم....
وقتی بودی حتی در نبودتم دلخوش بودم که هستی...
ولی حالا چی به چی دلخوش باشم؟؟؟
انتهاترین انتها